پرنسس آدریناپرنسس آدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان

تیر 92

عزیزم این عکسای ٤ ماهگیت که مامانی ازت گرفته  این آویز بالای تخت هست که تو خیلی دوستش داری و باهاش سرگرمی در واقع عصای دست مامانی تا به کاراش برسه این تخت خوابت که بیشتر روز این تو هستی با عروسکات مشغولی مامان به کاراش میرسه الهی مامان قربون اون خندهات بره که اینقدر ناز میخندی  اینجا هم مشغول بازی با عروسکات بودی که مامان ازت عکس گرفت عزیزم تو عاشق خوردن دستت هستی موقع خوردن هم یه ملچ و مولوچ میکنی که انگار داری خوش مزه ترین چیزو میخوری خوشمزه مامانی     مامان فدات بشه این جا تازه از خواب بیدار شدی داری خودت میکشی تا سر حال بشی نمیدونم چه جوری که مامانی هر وقت ...
4 مرداد 1392

روز مادر

عزیزم امسال روز مادر برای من یه جور دیگست چون خودمم دیگه یه مادرشدم اون فقط به خاطر توست و چه لذتی داره مادر شدن الان میفهم مامان بزرگ چه سختی و زحمتی کشیده تا ما به اینجا برسیم و تازه میفهم مادر بودن یعنی چه البته سختی هاش هم شیرین معنی حرفهام وقتی درک میکنی که خودت مادر بشی گلم از همین جا روز مادر به مامان محترم و مامان پروین تبریک میگم و دستشون میبوسم (اصلاحیه ١١ اردبیهشت ١٣٩٢ )
15 تير 1392

بعد از یک غیبت طولانی

سلام من ، مامان آدرینا بعد یه غیبت چند ماهه آمدم . امروز دخترم چهل روزش و در کنارم داخل کریر خوابیده در این مدتی که چیزی ننوشتم نه بخاطربی علاقگی به نوشتن بوده بلکه بخاطر یک سری اتفاقاتی بوده که سر فرصت داخل وبلاگم قرار میدم که اولین این اتفاقات در ماه نهم برام اتفاق افتاد .
9 ارديبهشت 1392

هفته بیست و هفتم

سلام ماهی کوچلو مامان گلم الآن شما بیست و هفت هفته ات و دیشب انقدر تو دل مامانی تکون میخوردی که نذاشتی مامان بخوابه چی کار میکردی ... نه به اون روزا که اصلا یا کم تکون میخوری من و بابات میترسونی نه به دیشب که انقدر بازی میکردی که نمیذاشتی مامانی بخوابه الهی قربون اون چرخیدنت برم که الآن هم داری حرکت میکنی. بابا وقتی گوشش میزاره رو دل مامانی تا باهات حرف بزنه میکه این دختر من مثل ماهی شناگر خوبی چون فقط داره از اون تو صدای آب میاد و این حرفش مامان میخندونه راستی کوچلوی من بابا چی بهت میگه.... شاید تا چند روز دیگه نتونم بیام و برات چیزی بنویسم چون قرار شرکت  adsl که طرف قرار دادمون هست عوض کنیم و ممکن تا چند وقت اینترنت ما...
29 آذر 1391

ماجرای خرید کیف نوزاد

سلام خرگوش کوچولوی مامان مامان میخواست دیروز بیاد و برات مطلبی بنویسه اما این مامان خواب آلودت از بس خوابیده بود نرسید تا بیاد تو وبلاگت تا چیزی برات بنویسه ... امروز مامانی خودش وزن کرد 69 کیلو ینعی 8 کیلو مامان توی این 6 ماه اضافه کردم نمیدونم اضافه وزنم مناسب یا زیاده اما امیدوارم بیشتر از 13 کیلو مامانی وزنش اضافه نشه امروز من و بابا میثم با هم در مورد سیسمونی شما حرف میزدم و اینکه هر تیکه از وسایلی که برات خردیم برامون خاطر انگیز شده نمونش خریدن کیف لوازم شما یه شب تصمیم گرفتیم بریم بیرون بابایی گفت کجا بریم من گفتم بیری بهار هم مغازه هارو تماشا کنمیم هم ببینیم قیمت وسایل در چه حدی اون موقه شما خیلی کوچیک بودید و ما ن...
26 آذر 1391