پرنسس آدریناپرنسس آدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان

6 ماهگیت مبارک

عزیز دل مامانی فرشته کوچولوی من الان شما 6 ماهت شده و من شما روز دوشنبه اول مهر ماه که همه بچه داشتن میرفتن مدرسه بردمت خانه بهداشت و واکسن 6 ماهگیتو زدم عزیزم شما خیلی اولش گریه کردی الهی مامان فدات بشه تو چشمات پر اشک بود همون جوری من نگاه میکرد چشمای مامانی هم پر اشک کردی چون مامانی اصلا طاقت گریه شما رو نداره . اما زود آروم شدی باهم آمدیم خونه خدا رو شکر زیاد واکسنت سنگین نبود و خیلی کم تب کردی چون مامانی میترسید مثل واکسن 4 ماهگیت تا 3 الی 4 روز تب کنی اما خدارو شکر که این اتفاق نیفتاد. ایشالا تو پستای جدیدت عکساتو میذارم. ...
3 مهر 1392

خواب شیرین آدرینا

عزیز دلم مامانی هر روز که تو آشپزخونه کار داره شمارو میزاره تو کریر تا به کارام برسم تو همیشه آرومی و با عروسکت مشغولی امروز هم مثل همیشه اما این بار خوابت برد چقدر ناز خوابیده بودی ازت عکس گرفتم تا برات ثبتش کنم این لحظه قشنگو ...
21 شهريور 1392

آدرینا در سعد آباد

چند روز پیش بابایی گفت بیریم سعد آباد تا یه هوایی بخوریم یه تجدید خاطره بکنیم آخه من و بابایی یه عالمه خاطره خوب از اون جا داریم و رفتیم و حسابی به هممون خوش گذشت نگهبان کاخ وقتی دید شما تو کالسکه هستی ما رو از ایست بازرسی رد کردو به بابایی گفت شما برید بلیت بگرید و ما اینجا منتظر امدن بابایی هستیم الهی مامان قربونت برم بابایی گفت چون شما همش تو خونه هستید و کمتر آفتاب میبینید بهتر از این آفتاب استفاده کنی کمی ویتامین دی بدنت زیاد بشه اما فکر کنم زیاد خوشت نیومد بعد کلی گشتن دیگه حسابی گشنت شده بود برای همین مامانی یه جای خلوت و دنج پیدا کرد تا شما با خیال راحت شیر بخوری مامانی این جا رو خیلی دوست داره چون ...
16 شهريور 1392

یازده شهریور

١١ شهریور سالگرد ازدواج مامان و باباست روز مهمی تو زندگی ماست تو اون روز من تو بابایی رفتیم باغ پرندگان و حسابی بهمون خوش گذشت بعد آمدیم خونه (البته شما از این به بعدش دیگه خواب بودین) بابایی یه ناهار خوشمزه برامون درست کرد ...
15 شهريور 1392

روز دختر

دختر که باشی نفس مامانی لوس بابایی عزیز دردونه بابایی و این تویی که به چشم ما سو میدی به زتدگی ما امید میدی خلاصه تو عشق مامان و بابایی ...
15 شهريور 1392

5 ماهگیت مبارک

دختر گلم ماه پنجم هم تمام شد درست روز اول از ماه ششم تونستی بدون کمک کامل برگردی دیگه باید حسابی مراقبت باشم چند وقت پیش بدون دلیل صبح که از خواب بلند شدم دیدم که تب داری تبت اندازه گرفتم ٣٨ بود بهت استامینوفن دادم و با یه دستمال خیس دست پاتو خنک میکردم تا عصر تبت پایین آمد اما دلیلشو نفهمیدم میگفتن حتما بخاطر دندون دراوردن اما هیچ اثری از دندون نیست یه تعداد از عکسای مرداد ماهتو برات میزازم چه پای خوشمزه ای تا کسی نیومده شست شو بخورم وای دارم از عکس میگرن لو رفتم   دختر گلم شما وقتی شیرتون میخوری و شکمتوم سیره اینجوری مظلوم میشین اما مامانی پستونک بعد شیر هم مزه میدها وقتی از حموم میای واقعا خوردنی میشی ...
4 شهريور 1392

سفر شمال

ریزه میزه مامانی شما برای اولین بار رفتی شمال (رامسر) خونه مامان پروین راه طولانی بود و تو از تو ماشین بودن کلافه بودی برای همین بابایی باید ماشین نگه میداشت تا شما شیر بخوری و بخوابی بعد حرکت کنیم برای همین ما 7 ساعت تو راه بودییم عزیز دلم تو انقدر از دریا خوشت آمده بود که نگو برای همین بابایی گفتم تا نگهت داره تا با شنا کمی بازی کنی آخر سر زیر ناخنای پات پر از شن شده بود ولی حسابی کیف کردی خونه مامان بزرگ (مامان بزرگ بابایی) در محلی به اسم لات محله (لات به معنی رود خانه ) هست مامان بزرگ 22 اردک و 10 تایی مرغ جوجه داره که هر روز من و شما میرفتیم بهشون غذا میدادییم طوری شده بود که تا صدای ما رو یا خود مارو میدیدن به س...
26 مرداد 1392

عکس های یک ماهگی آدرینا

عزیزم این اولین عکست بعداز تولدتت دختر نازم ساعت 30 دقیقه بامداد روز اول فروردین 92 در بیمارستان ایرانمهر تهران با وزن 2600 گرم و وزن 47 سانتی متر قدم به زندگی مامان و باباش گذاشت و زندگی برای ما شیرین تر کرد این عکس 3 روزگیت خیلی کوچولو بودی قشنگ مامان   این عکسا رو مامانی با همکاری بابا ازت گرفتیم اینجا آدرینای قشنگم دوم ماهش هست   ...
12 مرداد 1392